سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

سفر از آنجا شروع شد که برادر شهید دستغیب را توی فرودگاه دیدیم و عمه گفت که سلام کنیم،این ها نور های خدا روی زمین اند و نباید فرصت را برای عرض ادب از دست داد.

پس رفتیم جلو و به آقای مهربانِ ریزنقش،با عمامه ی مشکی و ریش های سفید سلام دادیم و التماس دعا گفتیم.

التماسمان را با التماس جواب داد و خطاب به بابا -که می گفت حاج آقا شما که به دعای ما احتیاج ندارید- نگاه کرد و گفت: همه مان محتاج به دعاییم.

سفر از آنجا شروع شد و ما گفتیم که خوش به حالمان، هم سفر آقای دستغیبیم.

ولی وقتی که ما از نجف رسیده بودیم به تهران و با دیدنِ مسافرانِ آنتالیا،با چهره ی شهرمان غریبگی می کردیم،او خوانده بود انا لله و انا الیه راجعون تا به سمت وطن آشنایش برگردد.


خیلی وقت ها بلیط های توی دستمان شبیه هم است اما پریدن هواپیمای بعضی مان از فرودگاه است،بعضی از دل، بعضی از خود......

 

 

کلیک

 

 

پ.ن: قبلا قصدم بود که روز نوشتی از سفر کربلا داشته باشم.ولی آنجا نوبت به نوشتن یا حتی با دقت از همه جا عکس گرفتن،نرسید.حالا هم قسمت قسمت هایی توی ذهنم می آید و اگر بتوانم،اینجا می نویسمشان.این اولی اش بود،حالا نمی دانم دومی و سومی و چهارمی و.....در راه است یا نه.


+ تاریخ شنبه 93/1/9ساعت 8:30 عصر نویسنده طهورا | نظر